۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

نامه فاطمه شمس به محمدرضا (جلائی پور) بیست و سوم تیر 88

محمدرضای گلم! امشب در زندان برای سهراب آوازی غمگین بخوان!

سلام همسرم!

امروز بعد از روزها و شب‌ها بی‌خبری از تو، خبر آوردند که صدای آوازت هر شب در سلول‌های انفرادی اوین می‌پیچد. گفتند شب که بساطش را در اوین پهن می‌کند، تو هم شروع به ستاره‌ فروشی می‌کنی. چوب حراج می‌زنی به آسمان دلت... همه ستاره‌ها را می‌ریزی توی گلویت و آوازشان می‌کنی و می‌فروشی‌‌شان به انفرادی‌نشین‌های اوین، که دل تنهایی‌شان تازه شود.

امشب بعد از یک ماه بی‌خبری از تو، اولین شبی‌ست که دارم تک‌تک آوازهایی که در این سال‌ها برایم زمزمه‌ می‌کردی را یک‌به‌یک دوره می‌کنم. دارم فکر می‌کنم، وقتی سرت را تکیه داده‌ای به دیوارهای بلند سلول، پاهایت را جمع کرده‌ای توی سینه‌ات و دست‌ها را بی‌هوا و یله ول کرده‌ای روی زانوها و چشم‌هایت را بسته‌ای، کدام نت روی لب‌هایت می‌دود و آواز می‌شود؟

دارم فکر می‌کنم وقتی صدایت بلند می‌شود، به خصوص وقتی دعا می‌خوانی، حتما حجاریان نازنین سرش را آرام تکیه می‌دهد به دیوار سلولش و صورتش باز مثل همان روزی که هم‌نفسش را دیده بود خیس می‌شود. راستی کدام سرود را می‌خوانی؟ امشب در سر شوری دارم؟ فلک به سنگ کینه‌ها؟ تو ای پری کجایی؟ یا چه؟ کاش می‌دانستم! آن وقت توی این تاریکی و تنهایی، من هم با تو هم‌آواز می‌شدم، گرچه صدایم به تو نمی‌رسید، اما به بادها می‌سپردم در گوشت بگویند من هم با تو هم‌آوازم. شنیدم همه آن‌هایی که نفسشان حق است و به همین جرم گرفتار بندند، این روزها همسایه دیوار به دیوار تواند. خوش به حالت! عجب محله‌ای ساخته‌اید برای خودتان! مانده‌ام آنجا با آن همه اهالی سبزپوش و محبوبش زندان است یا این دنیای پر از کثافت و دروغ؟ شرم بر این آزادی!

محمدرضاجان!

می‌دانم در خلا شدید خبری حبست کرده‌اند و تنها خبرهایت از دنیای بیرون، دروغ‌های کثیف بازجوست. می‌دانم نمی‌دانی که بعد از دستگیری‌ات در آن چهارشنبه شوم، چه بر این مردم رفت و می‌رود. می‌دانم حتی روحت هم از آن شنبه سیاه بی‌خبر است که چطور سوختند و کشتند و بردند. این روزها باید تنهای تنها بر تمام این مصائب اشک بریزم. نیستی که ببینی چطور به نام دین آدم می‌کشند و بوی متعفن دروغ و گنداب رسوایی‌شان همه جا را برداشته. نیستی که ببینی وقاحت تا بدانجا رسیده که عده‌ای معلوم‌الحال به امام زمان(عج) نامه می‌نویسند و خونی که ریخته‌اند را به گردن مشتی بی‌گناه می‌اندازند. خوش به حالت که نیستی!

و امروز... نبودی که ببینی چطور امروز خونابه گریستیم بر پیکر سهراب نوزده ساله‌ای که مادرش بعد از بیست و شش روز بی‌خبری پیکر بی‌جانش را از دستان همان سربازان گمنام امام زمان تحویل گرفت. نبودی که ضجه‌های آن مادر بی‌پناه را در اندوه کمرشکن دردانه‌اش بشنوی. مشتی مست، سهراب‌کشان به راه انداخته‌اند. هیچ نوشدارویی هم در تن بی‌جان سهراب اثر نکرد نازنین. او با خاک درآمیخت و یادش «ندا»یی دیگر شد در گلو...

شام غریبانه‌ایست امشب... تو هم آوازی غمگین بخوان مهربان من! غمگین و بلند بخوان. خدا را چه دیدی؟ شاید ستاره‌ها همدست شدند و صدایت را به گوش مادرسهراب در خاک خفته رساندند. چیزی بخوان که دلش اندکی آرام گیرد. نادعلی بخوان!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر