شیوا جان، دخترم! سال ها پیش بود، 1357 و آن روزها امید در وجود ملتی ناامید زنده گشت. کسی آمد و ندا سر داد: ای ملت ستمدیده دل خوش دارید، نظامی بر پا خواهیم کرد همه خوبی، صفا، مهر، عدالت و دیگر هرگز چشمی نگران آینده فرزندش به عنوان زندانی سیاسی نخواهد بود.
به خیابان ها آمدیم همه با هم و حماسه 22 بهمن را آفریدیم، با خون شهدا و فداکاری های بسیاری که آن روزها فراوان دیده می شد. اما امروز از پس آن همه سال، آن همه روزهایی که به انتظار نشسته بودیم برای صفا و عدالت، بیش از 40 روز است که از تو بی خبرم و با خود فکر می کنم در کدامین قانون و مرامی پدری را چنین از حق اولیه دیدار فرزند خویش محروم می کنند. 40 روز است تو را با خود برده اند و هر جا می پرسم او را کجا برده اید، از چه کسی باید پی گیر کار او شوم، پاسخی نامفهوم و بی ربط دریافت می کنم. با پای شکسته از این ساختمان به آن یکی سرگردانم. آیا این است رسم عدالت؟ تو گفته بودی از بی عدالتی و من این روزها آن را با تمام وجود تجربه می کنم.
این چه قانونی ست که حق خود را برتر از حق من پدر می داند و حتی حاضر نمی شود پاسخ گوی دل نگرانی هایم باشد. این چه عدالتی ست که نه تنها من پدر و اوی مادر را از جایی به جای دیگر وعده می دهند بلکه در نهایت به جای پاسخ گویی، تحقیرو توهین فراوان را نیز نثارمان می کنند.
سال ها از انقلاب می گذرد و ما باز هم عزیزانی را به خاطر اندیشه شان پشت میله های آهنی، در حبس و بند داریم. به خدا انصاف نیست، انصاف نیست. این پاسخ مردمی نیست که برای شکل گرفتن چنین نظامی از جانشان مایه گذاشتند و به آنان وعده آزادی داده شد.
و من به عنوان یک پدر، یک شهروند ایرانی حق خود می دانم، کسانی از میان آن ها که اگر رنج روزگار پیشین ما نبود اکنون آن ها نیز نبودند، کسانی از میان آنان که آمده اند و انتخاب شده اند برای پاسخ گویی به مردم، امر مهم رسیدگی به وضعیت تمام زندانیان اندیشه و همچنین دخترم را در صدر کار خود قرار داده و به جای مقابله و آزار پدران و مادران نگران، آن ها را دریابند. ما شهروندان این دیاریم.
شیوا جان، باور کن در اندیشه ما زندان وعده انقلاب نبود.
چشم انتظار تو
پدرت
محمد نظرآهاری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر