۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

نامه ریحانه حقیقی به همسر در بندش علی وفقی ( مسول ستاد دانشجویی استان تهران مهندس میر حیسن موسوی) شانزدهم تیر 88

تو خود عدالتی و صداقت
چند ساعتی هنوز تا طلوع خورشید مانده . من هنوز خواب به چشمانم نیامده که این روزها و شب ها که نیستی خواب به چشمانم حرام شده. با خودم کلنجار می روم که تصویرت را در گوشه تاریک و تلخ سلولت از ذهنم بیرون کنم . تصویری که هر لحظه که به تو و تولد مولود کعبه فکر می کنم، در دل  و جانم بیشتر نقش می بندد. با خودم فکر می کنم درست همین لحظات که همه شهر را  آذین بسته بودند برای جشن گرفتن تولد منادی عدالت ، تو بنام عدالت در گوشه سلولت نشسته ای و حتما برای خودت با خدای خودت راز و نیاز می کنی و من در تنهایی حضور تو ، به تنهایی پدرانمان را تبریک گفتم و پدرانمان هردو چشم به راهند و هیچ هدیه برایشان بالاتر از آزادی تو نیست.

با خودم کلنجار میروم که به روزهای قبل برنگردم و خاطرات مشترکمان را بدنبال نشانی از تو شخم نزم ولی مگر این دل بی قرار و این ذهن خسته می گذارد دمی و درنگی آرام بگیرم مرد من؟!؟ یادم به یاد  تابستان سال 86 که می افتد باز همه وجودم سراسر غم می شود. آن تابستان هم روز پدر را در پس میله ها به پدرت تبریک گفتی و عیدت را در انفرادی جشن گرفتی. و امسال هم ! من بدون تو این عید بزرگ را به جشن نشستم ...

این روزها جان جانم، دلم برایت تنگ است . خیلی تنگ ...یادم به مدالی می افتد که مادرم بعد از عقدمان به گردنت انداخت . نام زیبای علی بود و مادرم گفت : علی یارت... و تو آنقدر ارادت داشتی و داری به صاحب این نام که گردنبندت را بدون وضو به گردن نمی کردی..و حالا تو در روز میلادش در بندی ، بندی بنام عدالت که سرشار است از بی عدالتی ...

این روزها نازنینم ، بیاد روزهایی هستم که خواستیم با هم ، در کنار هم ، همسر باشیم . آن روزها که در حصار امنیتی دانشگاه نگاهت در نگاهم جا ماند و شبش خواستت در یک پیام خلاصه شد . یادم به تنها خواستت از خودم که می افتد ، دلم می خواهد فریاد بزنم. گفتی : فقط یک چیز. گفتم : جانم بگو. گفتی : صداقت. من از دروغ متنفرم.فقط صادق باش همین .حالا درست همین لحظات تو در بند زندان های دروغ شده ای. چرا که خواستی بنای دروغ را از جا برکنی .خواستی همه و هرکس در هر رده کشوری با مردمت صادق باشد .و تو روز تولد مولای متقیان در بند بی صداقتی  اسیری ، چرا که صداقت تنها خواستت بود از همه زندگی...

این روزها هر وقت من بی تاب دیر آمدنت ها و بی موقع رفتن ها و جلسه های بی پایانت در ستاد می شدم ، نگاهم می کردی و می گفتی :" از من نخواه سکوت کنم ریحان. برای مردمم ، برای کرامت انسانی و برای اخلاقی که مرده است از من نخواه که آرام بگیرم.چند روزی بیشتر نمانده. این روزهای سخت که بگذرد ، همه چیز تمام خواهد شد " و من برای دمی با تو بودن در حسرت بودم و حتی برای ساعتی دیدنت تا نیمه های شب بیدار می نشستم . ولی امید داشتیم به روز های بعد از 22 خرداد و سرزمینی که از نو خواهیم ساختش . ولی علی جانم، خبر نداده بودی از روزهای سختی که قرار است بی تو بگذرد و من در تنهایی حضور تو در زندگی معلق بمانم...نگفته بودی همه هستیم ، که برای دیدن دقیقه یی روی ماهت باید در حسرت بمانم. برای لحظه یی شنیدن بدون ترس صدایت باید در حسرت بمانم و برای بودنت... گفته بودی این روزها روزهای سرنوشت است ریحانم . و من حالا می فهمم که سرنوشت چه بود و چه کرد با من و تو ...ولی علی جانم، نگفته بودی که قرار است به جرم بی جرمی در گوشه سلول تاریک و سردی بمانی و من در پس دیوارها صورتم را از همه پنهان کنم  که نبیند هر نامحرمی اشک مهرم را ...و روز میلاد امیر مومنان ، تو را از من دریغ کنند که به هم نامت قسم ، در این روز خداوند بر همه نعمت ارزانی می کند ولی مردان سرزمینم تو را از من دریغ کردند...

 علیم ، این روزها تو را بانام عدالت و صداقت و امنیت از من گرفته اند ولی من در بند بودن تو امنیت و عدالت و صداقتی نمیبینم...این روزها که می گذرد فقط یک سئوال دارم ؟!؟! همیشه همه سئوالهایم را پاسخ تو بودی .پس پاسخم بده نازنین رفیق راهم ، کجای عدالت مولایمان علی نوشته اند که زن داغدیده یی که هنوز داغ فوت مادرش آرام نشده است را در داغ در بند گذاشتن همسرش درست است ؟!؟!؟ بنام نامی عدالت علی ، به همه حرمت عشقی که همه این مدت در میانمان جاری بوده و بنام عید بزرگی که گذشت ، این روزها که در تیره تاریک سلولت تنها نشسته ایی ، خود عدالتی و خود صداقت...پس پایدار بمان و محکم که همه پایداریم از توست...

روزت مبارک همسرم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر